کد خبر: ۵۵۴۹۱۶
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۶ - ۱۹:۴۵ 20 January 2018

تابناک / روزی روزگاری سینمایی بود در لنگرود می روم به گذشته ، در ذهنم مرور می کنم خاطرات گذشته را، وقتی که روبروی او می ایستم و نگاهش می کنم که چه آرام و بی صدا در جای خود نشسته و بسان کوهی که همه خاطرات چندین نسل را در خود جای داده ، همه آن لحظات به یاد ماندنی را که اینک به سکوتی پرازفریاد، ایستاده و نگاه به تک تک ما دوخته و به این می بالد شاید در هنگام گذر مان ، گوشه چشمی به او افکنیم تا لبخندی بر لبان او جاری شود.

آری ، آن روز ها سینما نیاگارا صدایش می زدند یادم می آید وقتی نردبان بلند را بر روی پیشانیش می گذاشتند تا پرده فیلم قبل را تعویض کنند با فیلم نو، چقدر به خود می بالید و چه بی ادعا ما را دعوت می کرد.

 

روزی روزگاری سینمایی بود

 

سینما نیاگارا که بعد ها شد آزادی ، بخش عظیمی از خاطرات ما و پدران ما را در خود جای داده است . نسلی که از بن هور و ده فرمان و لورنس عربستان و جاده فلینی گذشتند و به شعله رسیدند که داستان دو رفیق را در برابر جبارسینگ حکایت می کرد و با قیصر کیمیایی همراه شدند تا انتقام خود را از برادران آبمنگول بگیرد و از آنجا به استحاله گاو مهرجویی رسیدند.

وقتی یاد صف های طولانی خرید بلیط سینما می افتم اشک در دیدگانم جمع می شود . فیلم صادق خان با بازی کبیر بیدی سه ماه بر روی پرده ماند، کمیسر ملدوان در انتقام و .......... چه بگویم ، رفتیم تا رسیدیم به شهر موشها و کلاه قرمزی و دزد عروسک ها . باشو غریبه ای کوچک را آنجا شناختیم و با او درد کشیدیم این غم دوری از دیار را. فیلم به یاد ماندنی مادر زنده یاد علی حاتمی را دیدیم و اشک ریختیم از مردن مادر ، از بس که جان ندارد رسیدیم به پرواز در شب زنده یاد ملاقلی پور و هشت سال دفاع از سرزمین ، با تنهایی حاج کاظم در آژانس شیشه ای دل سوزاندیم و....... همچنان که روبرویش ایستاده ام ، دوربین ذهنم با یک تراولینگ مرا آرام به درون سینما می برد و نگاهم را به عکسهای فیلم ها در درون قاب های شیشه ای می اندازد .در طرف راست بالای راه پله در درون قاب، پوستر فیلم جایی که عقابها ستیز می کنند قرار دارد.

در پائین راهروی تنگ عکسهای دیگر. دلم بی تاب می شود و نوستالوژی مرا در خود احاطه می کند . وقتی دوربین نگاهم پرده قرمز درب را کنار می زند و به داخل سینما می روم ، نوری مرا هدایت می کند که روی صندلی خالی بنشینم. حس عجیبی دارم . به ناگهان هزاران نما و سکانس از هر آنچه دیده ام، همه در روی پرده سینما نمایان می شوند. یادش بخیر در وسط پرده قدیمی نمایش فیلم لکه ای وجود داشت که هنوز آن را به خاطر دارم.

اشک و حسرت ، اشک و خاطره ، اشک و حس خوب نوستالوژی . و یک پایان بر پرده نمایش فیلم در سینما . به ناگاه خود را روبروی سینما در بیرون می بینم و نگاهم به قاب بیرون دیوار سینما می افتد که روزی روزگاری محل نصب عکسها و پوستر فیلم در حال اکران بودند ولی الان مملواز آگهی ترحیم شده است و شاید هم آگهی ترحیم سینما نیاگارا یا آزادی .نگاهم را باز به او می افکنم که چه ساکت اما پرفریاد به من، بلکه به همه ما نگاه می کند. و من با کوله باری از خاطرات، قدم در را می گذارم و دلم می سوزد، نه برای خودم ، نه برای سینما نیاگارا یا آزادی و یا سینما آسیاب قرمز یا انقلاب، دلم به حال نسلی می سوزد که سینما ندارند .

 

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار